ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
علیهعلیه، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ریحانه

انار

باز هم فصل انار شده. بابا انار میخرد و اولین باری که امسال انار میخوری یاد مطلبی می افتم که پارسال برایت در دفتر خاطراتت نوشتم. با خودم میگویم بدک نیست این را در وبلاگ گلم بگذارم تا با دوستانم در لذت احساسش شریک باشم: انار میخواهی. شریکت میکنم در انارم. دانه دانه، یاقوت یاقوت، نفس میکشم لحظه های با هم بودنمان را. یاد کودکیم می افتم. هیچوقت کسی را در انارمان شریک نمیکردیم!  میوه ای استثنایی که در هر کدامش فقط یک دانه ی بهشتی داشت و میترسیدیم مبادا نصیب دیگری شود. ولی من امروز در انارم با تو شریک شده ام! این یعنی اشکالی ندارد تو دانه ی بهشتی انارم را بخوری. حتی اگر میشناختمش که کدامین است، حتما میدادمش به خودت و این یعنی من یک مادرم. ...
16 مهر 1391

سوگ

به شهرمان آمدی! اما خفته بودی انگار هرگز بیدار نبوده ای. و چشمانمان در حسرت گامهایت به خواب رفت. تو را به خاک سرد سپردیم و بهترین دعاهایمان را بدرقه ی راهت کردیم. و صدای ریحانه ی بی نظیرمان در گوشم مدام تکرار میشود که در آخرین دیدارمان صدایت میکرد: عمه یا (عمه جان)، و اصرار داشت که چشمانت را باز کنی. چشمانت بسته بود ولی وقت خداحافظی آهسته بازشان کردی و گفتی به خدا میسپارمت. باز همان دعای همیشگی! وای که چشمانت چقدر خسته بودند. و من و ریحانه از خوشحالی نگاهت نم نمک خندیدیم. آهسته بخواب خاطره ی دنیای کودکی ام در خانه ی قدیمی عمه.
14 مهر 1391

مادرانه

از وقتی فرشته ی نازم در درونم رشد میکرد و بزرگ میشد، نه! از خیلی وقت قبلتر مشتاق کتابهای تربیتی بودم و شوق پرورش یک انسان ویژه در درونم شعله میکشید. کتابها زیاد بودند ولی شوق من افزونتر و در این راه از شیوه های تربیتی مدرسه ی علوی و مرحوم استاد کرباسچیان بسیار بهره بردم. در آن کتابها چیزهایی نوشته بود که خیلی به مزاق خیلی ها خوش نمی آمد! هنوز دارد شیر میخورد؟ چقدر بغلش میکنی بغلی میشود ها! و ... . از هیچکدامشان گله ندارم. آنها میخواستند فقط و فقط کمک کنند و دلسوز من بودند. شک ندارم. ولی من خوب میدانستم چه میکنم و خوشبختانه همسر مهربانم هم در این راه پشت به پشتم داده و نظراتم را میستود. بزرگان این علم در کتب متعدد به صراحت بیان کرده بودند...
14 مهر 1391

تولد دومین فرشته

دومین فرشته ی خانواده هم قدوم مبارکش را بر زمین نهاد و خوشحالی ما را افزون کرد. مشیت خداوندی بر این قرار گرفت که دومین فاطمه در بیمارستان نجمیه به دنیا بیاید، در آغوش پرمهر مادر و پدر مهربانش ببالد، به مدرسه برود. و در اولین روز مدرسه معلم نگاهی با تعجب به لیست اسامی بیندازد. بپرسد: فاطمه ی چی؟ و دختر ناز ما انگشتان کوچکش را بالا ببرد و بگوید: خانوم اجازه؟ متفقهی! اصلا انگار این جزء جدایی ناپذیر اول مهر بود. انگار اول مهر را با این ویژگی اش به یاد می آورم. فاطمه ی عزیزم ببال و بالا برو. همانجا که روزی بالهایت را نزد پروردگارت به ودیعه نهادی تا بازگردی و بازپس گیریش و دوباره فرشته ای شوی بر فراز آسمانها. باز هم سپاسگزارم پروردگار مهربان...
14 مهر 1391

تولد یک فرشته

سه شب قبل درست در چنین ساعاتی یک فرشته گامهای کوچکش را بر زمین نهاده بود تا همه ی ما را غرق در شادی کند. باشد در آینده گامهای بزرگی بردارد آنچنان که شایسته است. قدمش پرخیر و برکت و تک تک لحظاتش بهترین ها باشد آنچنان که خداوند خود داند و بس. به دنبال فرصت میدوم تا امانم دهد عکسهای گل خوشبویم را در کنار دوست جدید و دوست داشتنی اش برای دوستانی که دوستمان دارند، هدیه کنم. باشد وقتی و ساعتی و درنگی.
14 مهر 1391

من و این همه دلتنگی خدا را

خدا خود بهتر میداند که این روزها بر من چه میگذرد. هر روز نزدیکتر میشویم به بار آخری که از شیره ی جانم مینوشی. و دوست دارم بدانی که چقدر دلتنگ این روزها و شبها خواهم شد. و باران باران اشک ... . غمم را میکاهم با فکر اینکه دیگر برای خودت بانویی شده ای بی نیاز از شیر من و اینکه خداوند توانم داد تا معجزه ای را در آغوشم بپرورم چنین بی نظیر. چه کنم مهربان حسرت این نگاهت را و بوییدنت را و در آغوش کشیدنت را و پرکشیدن تا آن دور دستها را؟ خدایا چه کنم با این دلتنگی؟
14 مهر 1391

فرشته های خانواده

علیرضای عزیزم:   فاطمه ی نازم: قدمهایتان پرخیر و برکت، روزیتان همیشه جاری چون آب روان و سایه ی پدر و مادر مهربانتان بر سرتان مستدام باد. ...
14 مهر 1391

خانوم مرغه ببخشید!

سرگرم کارهای روزمره ام. چه میدانم! ناهار! شام! ظرفهای نشسته! خانه ای که در عرض پنج دقیقه کن فیکون میشود! و ... . میبینم فرشته ام مشغول بازی ست. سرک میکشم در کارش ببینم چه دارد امروز برایم. میبینم سر پازل های دو تکه اش نشسته. همه را درست کرده، باز که میخواهد خرابشان کند میگوید: خانوم مُرگه (مرغ) ببخشید! هاپو ببخشید! جوجو ببخشید! آقا ابسه (اسب) ببخشید! ببعی ببخشید! آقا گابه (گاو) ببخشید!   و من چگونه بگویم کجای آسمان میروم و کدام ستاره را میچینم. خداوندگار مهربانیها را سپاس برای این فرشته ی کوچک مهربان دوست داشتنی که خوشبختیمان را کامل کرد. ...
14 مهر 1391

دانه دانه آموزش

تعداد بسیاری از دوستان مهربان اسم کتابهای تربیتی ای که مطالعه کرده ام و پرمطلب یافتمشان را پرسیده اند. گفتم اینجا بنویسم تا برای همه قابل دسترسی باشد: سری کتابهای تربیتی دانه، نشر صابرین را بسیار میپسندم. البته این نکته را یادآوری میکنم که نویسندگان این کتب همگی خارجی هستند و بعضی مطالب فرهنگی، مغایر با اعتقادات و فرهنگ ماست که باید با ریزبینی و دقت بسیار کشف و تصحیح شود. که اینکار مستلزم مطالعه ی زیاد در این مورد است تا بتوانید این موارد را پیدا کنید. باز هم تصریح میکنم که این معرفی صرفا به خاطر پرسش دوستان مهربان از من بوده نه اینکه من صلاحیت معرفی داشته باشم. البته در ابتدا که به دنبال کتب تربیتی بودم و تجربه ای نداشتم در زمینه ی ان...
14 مهر 1391

بستَنجی

باز نصفه شبی هوس بستنی کرده ای. میگویم: الان وقتش نیست دختر خوبم. گریه میکنی. کنارت مینشینم و میگویم: بیا بریم ببینیم هوا تاریک شده و خورشید خانوم رفته. وقتی دوباره بیاد بستنی بهت میدم. دست در دست هم، کنار پنجره میرویم و تاریکی بیرون را نشانت میدهم و میگویم همه خوابیده اند. برمیگردیم در آشپزخانه. بدون معطلی دستان کوچکت را کنار گوشت میگذاری: سلام! اورشید! بیا! من بستنجی!!! (سلام خورشید بیا تا من بستنی بخورم) آن وقت است که یادم می افتد خوشبخت ترین مادر روی زمینم و غرق بوسه ات میکنم چلچراغ خانه مان.
14 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ریحانه می باشد